مارکسیسم در آخرالزمان
جرالد بوسوآ
جرالد بوسوآ ۱۳۹۴/۱۱/۰۵ ۰۲:۵۳:۰۰ عصر
تا قبل از قدرت گرفتن گورباچف، غرب کنترل شوروی بر اروپای شرقی را پذیرفته بود/ آمریکا با شکست تحریم برلین، آن را به نماد مقاومت اروپا در برابر کمونیسم تبدیل کرد/ آئین زمینی مارکس شاید زنده باشد، اما نظامهای سیاسی و اقتصادی آن مردهاند
جرالد بوسوآ استاد تاریخ بینالملل دانشگاه سوربن فرانسه و عضو هیات تحریریه مجله «تاریخ اروپا» است. بوسوآ در زمینه تاریخ اقتصاد اروپا و طرح مارشال، تاریخ ادغام اروپا و روابط آمریکا و اروپا تخصص دارد. او معاون رئیس شورای علمی دانشگاه پاریس نیز بوده است. «تاریخچه ساخت اروپا در قرن بیستم» (۱۹۹۴)، «اروپا و مسیر صلح» (۱۹۹۹)، «کمکهای نظامی و اقتصادی آمریکا به فرانسه از ۱۹۳۸ تا ۱۹۶۰» (۲۰۰۱) و «فرانسه و ساخت اتحادیه اروپا از ۱۹۱۹ تا به امروز» (۲۰۱۲) از جمله آثار اوست. بوسوآ عضو تحریریه خارجی «عصر اندیشه» است.
***
در پایان قرن نوزدهم میلادی، نظام سرمایهداری همچنان رو به رشد بود و سوسیالیستها و پیروان اندیشه مارکس نه تنها موفقیتی در مقابله با سرمایهداری نداشتند، بلکه در مبانی و راهکارها نیز دچار اختلافات جدی بودند. دستمزدها رو به افزایش بود، شرایط کارخانهها و رفاه طبقه کارگر نیز افزایش یافت و اینها همه بر خلاف پیشبینیهای مارکس بود. بعد از انقلاب روسیه، لنین قدرت گرفت تا مارکسیسم در آخرین مرحله، سرمایهداری را هدایت کند. مشکل اینجا بود «مانیفست حزب کمونیست» تنها برنامهای برای به قدرت رسیدن بود. نه در این مانیفست و نه در هیچیک از آثار دیگر مارکس، برنامهای برای چگونگی اداره حکومت و حکمرانی وجود نداشت. مارکس هیچگاه توضیح نداده بود که کمونیسم مورد انتظار او، در عمل چگونه کار خواهد کرد: «در جامعه کمونیستی، هیچکس در حوزه اختصاصی فعالیت ندارد و وی میتواند در رشته مورد علاقه به موفقیت دست پیدا کند، جامعه فرآیند تولید را کنترل میکند و بنابراین فردی مثل من میتواند امروز کاری انجام دهد و فردا کار دیگری، صبح شکار کند، بعدازظهر ماهیگیری کند، شب گله را به چرا ببرد، بعد از شام هم به انتقاد بپردازد، همان چیزی که در ذهنش است را اجرا کند بدون آنکه شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا نقاد باشد.» این تمام چیزی است که مارکس از نوع عملکرد کمونیسم گفته بود و تمام بنیاد فکریای که لنین قصد داشت بر اساس آن جامعه کمونیستی روسیه را اداره کند.
∟ اعانه برای نجات دموکراسی
تنها حدود دو سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود که آشکار شدن اختلافات بنیادین میان کمونیسم و سرمایهداری، آغازی بر تفرقه میان متفقین سابق و شکلگیری بلوکهای شرق و غرب به رهبری دو ابرقدرت آن زمان یعنی شوروی و آمریکا شد. دو طرف رقابتی نسبتاً پایاپای در حوزه نظامی داشتند. بنابراین، رقابت اصلی بر سر جذابیتهای ایدئولوژیک و اقتصادی بود. رشد کمونیسم و گسترش آن به اروپای غربی و حتی آمریکای لاتین، زنگ خطر را در ایالات متحده به صدا درآورد. بهخصوص آنکه شرایط اسفناک اقتصادی اروپای جنگزده، آمادگی آنها برای پذیرش نفوذ شوروی را بیشتر کرده بود.
سال ۱۹۴۷ هری ترومن، رئیسجمهوری آمریکا در سخنرانی خود در کنگره این کشور، نظریه کنترل و مهار کمونیسم را مطرح کرد. ایده ترومن آن بود که آمریکا با نجات اروپای جنگزده از بحران، باید به پیشرفت این کشورها کمک کند تا مردم این مناطق دیگر روی بهسوی کمونیسم نیاورند. در چنین اوضاعی بود که آمریکا طرح مارشال را به تمامی کشورهای اروپایی پیشنهاد کرد؛ طرحی که در واقع کمک مالی ۱۲ میلیارد دلاری بود که اکثر کشورهایی که تمایل داشتند به آمریکا نزدیک شوند و با این کشور همکاری داشته باشند آن را پذیرفتند؛ بهویژه آلمان شرقی که قبلاً چهار میلیارد دلار از این کمک مالی را دریافت کرده بود.
جرج مارشال، وزیر خارجه آمریکا بر این نکته تاکید داشت که کمبود مواد غذایی و بدبختی اروپا را فراگرفته است. کمکهای اولیه در جهت پاسخ به نیازهای غذایی و توسعه جمعیتی اروپا بود. اما آلن میلوارد، مینویسد که بحران اقتصادی اروپا در سال ۱۹۴۷ بسیار بزرگنمایی شده بود. حال باید در اینجا سوال کرد آیا کمک آمریکا نتیجه دست و دلبازی این کشور بود و یا نگاه بشردوستانه آن و یا تلاش برای شکست شوروی و گسترش نفوذ خود؟ تاریخ روابط بینالملل نشان میدهد که تقریباً هیچ دولتی از سر اهداف بشردوستانه دست به اقدام نمیزند. درست است که هدف این کمک میتوانست کمک به مهار قحطی و بدبختی باشد، اما یک هدف بنیادی را نیز دنبال میکرد که عبارت بود از «تحت تاثیر قرار دادن اروپاییها.» آمریکاییها بهخوبی میدانستند که فقر و شرایط نامناسب زندگی، تهدیدی برای دموکراسی و نفوذ سبک زندگی آمریکایی در اروپاست. در واقع هدف اصلی طرح مارشال، حفظ دموکراسی بود.
∟ آمریکا علیه تحریم!
تقریباً همزمان با اعلام طرح مارشال بود که شوروی نسبت به از دست رفتن برلین _ که خود زمانی فاتح آن بود_ احساس خطر کرد. حدود یکسال قبل از آن، یعنی در ژانویه ۱۹۴۷ آمریکاییها و بریتانیاییها حوزههای فعالیت خود را مشخص کرده بودند. در ماه ژوئن هم فرانسه به این کشورها پیوست و مناطق تحت کنترل خود را مشخص کرد. در ۱۸ ژوئن اروپاییها با انجام یکسری اصلاحات پولی، واحد پول مارک آلمان را وارد جامعه کردند که نشاندهنده حضور دولت آلمان در شرق اروپا بود. استالین نتوانست این شرایط را بپذیرد؛ وی دستور داد تمامی راههای ارتباطی زمینی بهسوی برلین و شرق اروپا مسدود شود؛ مناطقی که در آن زمان به کلی از سایر کشورهای جهان منزوی شده بودند. آمریکا در این شرایط با بهره بردن از قراردادی که در آخر جنگ به امضا رسیده بود اجازه یافت تا از آسمان آلمان شرقی عبور کند و بعد از طریق یک راهروی هوایی و با استفاده از هواپیماهای غیرنظامی از این منطقه هوایی بگذرد. فرانسویها و برلینیها توانستند باند فرود مجهزی را بسازند؛ در برلین شرقی سه فرودگاه وجود داشت که روزانه ۲.۵ میلیون تن مواد مورد نیاز، از طریق این فرودگاهها رد و بدل میشد. استالین بالاخره تسلیم شد و در تاریخ ۱۲ می ۱۹۴۹ بعد از ۱۱ ماه تنش تحریمها را لغو کرد و برلین تبدیل به نمادی از مقاومت اروپا در برابر نفوذ کمونیسم شد.
بحران برلین موجب تسریع راهاندازی جمهوری فدرال آلمان دموکرات و ورود آن به بلوک شرق شد. در واکنش به این واقعه، استالین تشکیل جمهوری دموکرات آلمان را در ۷ اکتبر ۱۹۴۹ به پایتختی برلین شرقی تسریع کرد. در زمان جنگ سرد برلین شرقی و برلین غربی، نماد دو بلوک اروپا بودند و بازتاب و نشانه مشکلات و بحرانهای دو قدرت بزرگ بودند.
نیکیتا سرگیویچ خروشچف، رئیسجمهوری شوروی تصمیم گرفت در تاریخ ۱۲ تا ۱۳ اوت ۱۹۶۱ دیوار برلین را بسازد که غربیها آن را «دیوار شرم» مینامیدند؛ این دیوار تبدیل به پرده آهنینی شد که اروپا را به دو بخش تقسیم کرد. در برلین شرقی مردم تحت حکومت شوروی و با نظارت پلیس سیاسی آلمان شرقی بهنام «استاسی» اداره میشدند. بین سالهای ۱۹۶۰ و سالهای ۱۹۸۰ وضعیت سیاسی کمی بهتر شد بهویژه زمانیکه ویلی برانت الگوی موسوم به «اوست پولتیک» را مطرح کرد. . آلمان غربی براساس این دکترین سعی در تعامل با همتای شرقی خود داشت، زیرا معتقد بود که روابط اقتصادی در نهایت تاثیر بیشتری نسبت به سیاست منزویسازی در تضعیف کمونیسم خواهد داشت.
سال ۱۹۸۵ بود که میخائیل گورباچف، جایگزین کنستانتین چرننکو و تبدیل به آخرین رهبر اتحاد شوروی شد. زمانیکه گورباچف قدرت را در اختیار گرفت و طرح بازسازی اقتصادی خود موسوم به «پروسترویکا» را معرفی کرد، شوروی مشکلات اقتصادی و سیاسی عدیدهای داشت. از لحاظ فناوری، این اتحاد نه فقط از غرب، بلکه از کشورهای آسیایی تازه صنعتی شده نیز عقب مانده بود. سیاست خارجی شوروی دیگر قادر نبود مثل گذشته از بین کشورهای مستقل یارگیری کند و بر مردم تاثیر بگذارد. اما با این حال، صحنه داخلی شوروی شاهد بیثباتی سیاسی، بحران یا حتی ناارآمی نبود.
زمانیکه گورباچف اعلام کرد که اتحاد جماهیر شوروی دیگر در کشورهای بلوک شرق دخالت نخواهد کرد هزاران آلمانی بهسوی آلمان غرب فرار کردند و با سقوط دیوار برلین که نماد جنگ سرد بود، آلمان و برلین در تاریخ ۳ اکتبر ۱۹۹۰ یکی شدند. رهبر جدید شوروی در راه نجات این اتحاد، همان راهی را رفت که آمریکا میخواست. اصلاحات او در واقع اعتراف به شکست شوروی در مقابل نفوذ اقتصادی و سیاسی آمریکا بود. سرانجام سال ۱۹۹۱ شوروی فروپاشید و آمریکا تبدیل به تنها ابرقدرت جهان شد.
∟ سقوط هسته آهنین
اما همانطور که آرچی براون میگوید، این بحرانهای سیاسی و اقتصادی نبود که شوروی را به سمت لیبرالیسم و دموکراسی سوق داد، بلکه دقیقاً آغاز روند لیبرالیزاسیون و دموکراتیزاسیون از سوی گورباچف بود که بحران را برای شوروی به ارمغان آورد. گورباچف حتی قبل از قدرت گرفتن نیز از لزوم «دموکراتیزه» کردن اتحاد شوروی سخن گفته بود و این همان چیزی بود که آمریکا میخواست. او در نوزدهمین کنفرانس حزب کمونیست، در سال ۱۹۸۸، حزب را متقاعد کرد تا انتخاباتی برای شکل دهی «کنگره نمایندگان خلق» برگزار کند. انتخاباتی که در نتیجه آن، شماری از مهمترین مقامهای حزب کمونیست شکست خورده و برخی منتقدان جدی آن، از جمله بوریس یلتسین، پیروز شدند. اما این تغییرات تنها سیاسی نبود، انتشار کتابهای ممنوعه، از جمله آثار جرج اورول، نشان میداد که ساختار جدید سیاسی، قرار است تغییرات اجتماعی و فرهنگی را نیز برای شوروی به همراه دارد تا بهتدریج تنها نامی از آن باقی بماند.
اقتصاد، سنگر دیگر شوروی کمونیست بود که اصلاحات و دموکراتیزاسیون گورباچف آن را تسلیم سرمایهداری کرد. برنامه پنج ساله اقتصادی گورباچف، نظام اقتصادی شدیداً متمرکز شوروی را متحول کرد. او میخواست اقتصاد شوروی را تبدیل به اقتصادی بازاری کند، اگرچه با آگاهی از خطرات آزادسازی قیمتها و نارضایتی مردم، این گام مهم را برنداشت تا اقتصاد شوروی در دو سال پایانی عمر این اتحاد، در برزخ باقی بماند. در حقیقت اصلاحات گورباچف موجب تضعیف هر چه بیشتر ساختارهای قدیمی اقتصاد شوروی شد که پیامدهای جدی به همراه داشت، اما وی هیچگاه یک نظام اقتصادی کامل را جایگزین نکرد.
در شرایطی که قدرت و نفوذ آمریکا روزبهروز رو به گسترش بود، گورباچف از «تفکر جدید سیاسی» سخن میگفت و تاکید داشت که دنیای جدید، دنیایی مستقل هست و هر کشوری، فارغ از جناحبندی شرق و غرب، مختار به تصمیمگیری برای نوع نظام سیاسی و اقتصادی خود است. اعلام این مواضع، عاملی شد برای موفقیت تلاشهای چندین ساله آمریکا برای دور کردن اروپا از کمونیسم. حاکمان کمونیست کشورهای اروپای مرکزی و شرقی از قدرت برکنار شده و دولتهای جدید حتی اتحاد شوروی اصلاح شده گورباچف را نیز نمیخواستند. این در حالی بود که تا پیش از قدرت گرفتن گورباچف، کشورهای غربی، کنترل شوروی بر اروپای شرقی را پذیرفته بودند و حداکثر انتظار آنها، تغییر در مشی سرکوبگرانه برخی از دولتهای این منطقه بود. شوروی خیلی زود، تمام آنچه را که در نتیجه جنگ جهانی دوم بهدست آورده بود از دست داد.
استقلال لهستان، چک، مجارستان و تعدادی دیگر از کشورهای اروپایی از اتحاد شوروی کافی بود تا موج استقلالخواهی، این اتحاد را نیز به لرزه درآورد. در واقع شوروی دموکراتیزه شدهای که گورباچف به دنبال آن بود، نمیتوانست با استقلال کشورهای حوزه بالتیک مخالفتی داشته باشد. در همین اثنا بود که یلتسین نیز از روسیه مستقل سخن گفت و خواستار استقلال روسیه، بهعنوان بزرگترین عضو اتحاد شوروی شد. گورباچف در ۱۹۹۱ سعی کرد نسخه جدیدی از پیمان اتحاد شوروی را اجرایی کند که بر اساس آن، قدرت بسیار بیشتری از سوی مرکز به جمهوریهای عضو اعطا میشد. اما دیگر چنین طرحهایی کارساز نبود. ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱، پرچم قرمز کرملین پایین کشیده و تا پایان آن ماه، اتحاد شوروی به تاریخ سپرده شد.
فروپاشی شوروی تنها شش و نیم سال زمان برد. زمانی اندک که طی آن اتحاد شوروی اصلاح، متحول و سپس متلاشی شد. فشارهای خارجی، ادبیات داخلی را عوض کرده بود. حتی در درون حزب کمونیست نیز، بحث بر سر ایجاد نوعی دموکراسی متمرکز بود. اصول حزب کمونیسم، از درون و بیرون به چالش کشیده شد تا اینکه در ۱۹۹۰، قانون اساسی شوروی اصلاح و قدرت انحصاری این حزب از آن گرفته شد.
با فروپاشی شوروی و نفوذ نظام سرمایهداری در ساختار این اتحاد، پیروان حیرتزده مارکس به دنبال دلیلی برای شکست اندیشه مارکس در عمل بودند. سادهترین پاسخ برای نجات اندیشه مارکس، ضد مارکسیست خواندن رهبران شوروی، از لنین گرفته تا گورباچف بود. بسیاری از مارکسیستها معتقدند ساختاری که از زمان لنین در روسیه و شوروی پیاده شد، هیچگاه بر اساس اندیشههای حقیقی مارکس نبوده است. اما مشکل اینجا بود که مارکس هیچگاه دستورالعملی برای حکومترانی ارائه نداده بود. افکار و عقایدی آرمانی و وعده بهشتی اسرارآمیز تمام چیزی بود که مارکس بهعنوان یک «آئین زمینی» ارائه کرده بود. آئین او ممکن است هنوز زنده باشد، اما تمام نظامهای سیاسی و اقتصادی که از این آئین الهام گرفته بودند، یا مردهاند یا در حال احتضارند.
عصراندیشه، شماره۹، صفحه ۲۴
غلامعلی رموی...
ما را در سایت غلامعلی رموی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8gholamaliramavid بازدید : 263 تاريخ : سه شنبه 5 بهمن 1395 ساعت: 15:59